بله رو دادم و انجامش دادیم و جناب همسرم یک ساعت پیش برگشت به تهران برای ادامه سربازی، 1 سال و هفت ماه فرصت دارم جهزیم رو با آرامش کامل بخرم.
آره بهتره به جای فکر کردن به انتظار به رنگ سرویس آشپزخونم باشم.
دیروز صبح روز خوبی بود جای خیلی از دوستان و اقوام توی اتاق عقد خالی بود تا صورتای شکفتمون رو ببینن.
جای حلقه توی دستم میخاره خب بهش عادت ندارم دیگه و همینطور از دیروز تا همین یک ساعت پیش که یه پسری که غریبه بود همیشه بزور تو چشماش نگاه کردی همیشه جلوش چادر سر کردی و وقتایی هم که باهاش حرف زدی جمع بستیش یک دفعه بشه نزدیک ترین آدم بهت....
یک دفعه دیگه جلوش چیزی سرت نباشه ، میخوای نگاش کنی ولی روت نمیشه ولی اون پررو تر از این حرفاست و هی خودش رو بهت نزدیک کنه و بخواد یه جایی گیرت بیاره تا بغلت کنه و تو هی از دستش در بری و دم رفتن هم جلوی همه توی گوشت بگه این دفعه جستی ولی دفعه دیگه نمیتونی و تو آب بشی از خجالت و ......
همه اینا قشنگه حتی استرس خجالت سرخ شدن و ....همشون خیلی قشنگن.
خب همین الان جناب همسر داره زنگ میزنه و رشته کلام از دستم در رفت و تا همین جاش رو منتشر میکنم :)